خودِ من

  • ۰
  • ۰

و تو چه میدانی؟!.. (۶)

هو الرئوف

 

تو زندگی دو بار یه ادعایی کردم که بعدش بدجور..

بدجووووور!..

که تا حالا دست از سرم برنداشته!

از اون موقع سعی می کنم دیگه ادعا نکنم!

ادعاها گاهی زندگی آدم رو میبره به یه سمت دیگه..

_حتی ادعایی که آآآروم توی دل ت کردی_

به ناکجاآباد..

انگار یکی شنیده باشه و 

گذاشته باشه کف دستت..

 

یکی ش این بود: “ من؟! عمرا!! شاید ..، ولی من عمرا!!..”

انگار زمین و زمان منتظر همین چند کلمه حرف من بودند که

بیچاره م کنن!!..

که بکشوننم به این تردید چند ساله

که هرچندوقت یک بار

از زیر خاکسترها زبانه می کشد

و مرا با خود می برد به خاطرات مرده

به روزهای رفته

به آدم های ..

آه زندگی.. زندگی..

که تو چه می کنی با آدم!..

چه می کنی..

 

“زمونه! خیلی دلگیرم ازت!.. دارم برات! صب کن..”

 

پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب

تا در این خانه جز اندیشه او نگذارم..

       

 

  • ۹۸/۰۲/۱۰
  • زینب

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی