خودِ من

  • ۰
  • ۰

و تو چه میدانی؟!.. (۷)

یا رفیق من لا رفیق له

و این همه یعنی دلتنگی؟!..
مخاطب ش گویا مهم نیست!، مهم خود دلتنگی ست..

پ.ن. چشم‌هایم را به زور ! باز نگه میدارم.. 
اما باز نگه می دارم و می خوانم!.. 
مرور می کنم.. مرور می کنم.. و مرور می کنم..
     
   
    
     
  • زینب
  • ۰
  • ۰

و تو چه میدانی؟!.. (۶)

هو الرئوف

 

تو زندگی دو بار یه ادعایی کردم که بعدش بدجور..

بدجووووور!..

که تا حالا دست از سرم برنداشته!

از اون موقع سعی می کنم دیگه ادعا نکنم!

ادعاها گاهی زندگی آدم رو میبره به یه سمت دیگه..

_حتی ادعایی که آآآروم توی دل ت کردی_

به ناکجاآباد..

انگار یکی شنیده باشه و 

گذاشته باشه کف دستت..

 

یکی ش این بود: “ من؟! عمرا!! شاید ..، ولی من عمرا!!..”

انگار زمین و زمان منتظر همین چند کلمه حرف من بودند که

بیچاره م کنن!!..

که بکشوننم به این تردید چند ساله

که هرچندوقت یک بار

از زیر خاکسترها زبانه می کشد

و مرا با خود می برد به خاطرات مرده

به روزهای رفته

به آدم های ..

آه زندگی.. زندگی..

که تو چه می کنی با آدم!..

چه می کنی..

 

“زمونه! خیلی دلگیرم ازت!.. دارم برات! صب کن..”

 

پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب

تا در این خانه جز اندیشه او نگذارم..

       

 

  • زینب
  • ۰
  • ۰

و تو چه میدانی؟!.. (۴)

هو الطبیب


بگذار دل ت رنگ بگیرد

بگذار این آشوب‌ به پا شده آرام گیرد!

بگذار به پای طبیب دوارش بیفتد..

بگذار..

بشنود و بنوشد

بگذار سرمست شود از این بهار دلکش

بگذار..




  • زینب
  • ۰
  • ۰

و تو چه میدانی؟!.. (3)

"هو الاحد"


گاهی فکر می کنم من ذاتاً اینجوری نبودم

تو و نوشته هات منو به اینجا و به این راه کشوند..

نمیدونم.. شاید..


و حالا نمیتونم اینجوری نباشم.. 

و اینجوری هم به کار و بار این دنیا -و چه بسا اون دنیا! - نمیرسم..

 اما تو هیچ وقت کار و بار دنیا ت لنگ نمیزد..

با این که عمیق تر از من اینجوری بودی..

شاید تو یاد گرفته بودی..

ولی من هیچ وقت هیچ وقت یاد نگرفتم..


الان ولی همه کارام لنگ میزنه..

همه، چه اینوری چه اونوری..

نمیخوام لنگ بزنه.. نمیخوام..

مخصوصا توی ماه عزیزی که از هفته بعد شروع میشه

ماه مبارک رمضان 

شاید بیشتر قرآن خوندن آدمم کنه.. شاید..

من که امیدوارم..

به امیدی به در میکده آیم شب و روز

به امیدی..

     

  • زینب
  • ۰
  • ۰

و تو چه میدانی؟!.. (2)

"و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام"


میگن یکی از بزرگان در قنوت نمازهاشون یه بیت از حافظ می خوندن:

"زان پیشتر که عالم فانی شود خراب

ما را ز جام باده گلگون خراب کن.."


و من..

آنقدر نیامدی که دیگر آنی نیستم که بودم!..

حتی بهتر هم نیستم!..

انگار کن ماشین یا حتی دوچرخه ای که 

از یک سربالایی بالا می رود

به ناگاه تماما رها شود..

دنده خلاص.. بی هیچ کنترلی..

بدون رکاب زدن یا حتی ترمز و توقف..

حالا ببین چه شدم؟!..


فقط تصورش را بکن.. 

حتی خودم هم فکر نمی کردم!..

حتی خودم..

همه چیز رها شده به حال خودش..

و من سودای رفتن دارم.. بالاتر رفتن.. 

بالا و بالاتر..

فقط تصورش را بکن..


و حالا من

هیچ سعی و تلاشی نمی کنم برای نیفتادن و آسیب ندیدنِ

هیچ چیز حتی از ارتفاع زیاد

و این برای خودم هم خیلی عجیب ه

همین چند روز پیش لپ تاپ م از روی کیف م از روی میز حدودا یک متری افتاد!

خدا رحم کرد.. کلی داده و اطلاعات و کارهای تزم توش بود..


آنقدر نیامدی که..  

من..

اما تو چگونه ای؟..

              

پ.ن.

کجام؟ کتابخانه دانشکده کامپیوتر شریف

  • زینب
  • ۰
  • ۰

و تو چه میدانی؟!.. (1)

"یا رادَّ ما قد فات"

ما را به سخت جانی خود
بیش از این گمان بود.. 
    
  
پ.ن. 
کجام؟ کتابخانه دانشکده کامپیوتر شریف
   
  • زینب
  • ۰
  • ۰

و تو چه میدانی؟!..

هو اللطیف


می خواهم در این روزهای آخر دوره دکترا

و برای این آخرین روزها

ذهن م را از هرچه به آن تراوش می کند

و دوست دارم و دوست ندارم..

آگاهانه و ناخودآگاه..

باید باشد و نباید باشد..

نیست و نبوده..

هست و نباید باشد..

پوچ و مزخرف..

 فاخر و عزیز..

و هرچه و هرچه..

خالی کنم در اینجا

با این عنوان

"و تو چه میدانی؟!.."


پ.م. شروع می کنم.. بسم الله..


  • زینب
  • ۰
  • ۰

 

  • زینب
  • ۰
  • ۰


  • زینب
  • ۰
  • ۰

اینجا

هوالرئوف


می خواهم اینجا بنویسم از تمام روزهایم

تا روزی هنگام شکرگزاری، شادی و آرامش

روزی هنگام دلتنگی یا رنجش

روزی در عبور از تمام این سختی ها 

روزی در مواجهه با سختی های دیگر

روزی از روزهای زندگی

بنشینم به مرور روزهای زندگی م

و لحظات خوشی و آرامش م را یادآور شوم

از بزرگ شدن در سختی ها درس بگیرم


پ.ن.  من و باغ و دریا به هم می رسیم.. :)

  • زینب